
پرواز PS752
با بهاره ۲ سالی همکار بودم، قبل اینکه همکار بشیم خیلی اتفاقی تو یه آسانسور خودش و مهدی و دخترشون آنیسا رو دیده بودم. عموم توی همون آسانسور بهشون گفت…
با بهاره ۲ سالی همکار بودم، قبل اینکه همکار بشیم خیلی اتفاقی تو یه آسانسور خودش و مهدی و دخترشون آنیسا رو دیده بودم. عموم توی همون آسانسور بهشون گفت…
چند وقتیه که این سبک جدید روابط ذهنم رو مشغول کرده خیلی چیزها دیگه اونجایی که قبلا بود نیست و دقیقا اون طوری نیست که به نظر من باید باشه.…
این نوشته میتونه قسمت دوم پست قبلی باشه و بهتره قبل از خوندن این پست پست قبلی یعنی پاکسازی سرخپوستی رو بخونید. اواخر بهار شده و هفته گذشته همون دوستی…
اواخر تابستون امسال بود که یکی از دوستان پیشنهاد داد بریم به یه Sweat Lodge که غرور آریاییم اجازه نداد که بپرسم دقیقا چیه. گفت اینجا که میریم قراره یه تحقیقی برای دانشگاه انجام بده و چند تا سوال از این قبایل سرخپوستی بکنه و یه دوری هم میشه خارج شهر بزنیم و تفریحی کرده باشیم. حدود ۲ ساعتی رانندگی کردیم تا به یه منطقه دور افتاده با دو سه تا چادر سرخپوستی رسیدیم که چند ماشین جلوش پارک بود.
زندگی مثل ریل قطار میمونه. شما تصمیم میگیرین اون قطار کدوم مسیر رو انتخاب کنه. هر چی از زمان انتخاب مسیر میگذره برگشتن و تغییر دادنش سخت تر میشه و گاهی وقتها حتی غیر ممکن. و مشکل اصلی زمانه چون عمر آدما اونقدر نیست بتونن همهی راهها رو برن و آخر با بهترینشون زندگی کنن. همه این حرفها میتونه مقدمهای باشه واسه صحبت از تصمیمات بزرگم تو زندگیم. تصمیماتی که نقاط عطفی بودن و جهت زندگی من رو تغییر دادن و هیچ وقت نمیتونم بفهمم اگه اون یکی مسیر رو انتخاب میکردم چه اتفاقات دیگهای ممکن بود برام بیافته.